امروز هفتین منزل از منازل ملاقات ما با این عارف بزرگوار و عاشق حق است و باز هم قصد داریم داستانی شورانگیز از مثنوی شریف را پیش چشم گذاشته، از آن بهره مند شویم.
نویسنده : ارسطو جنیدی
سلام یاران عاشق. نیایش های عاشقانه شما در این ایام عزیز مقبول درگاه حضرت دوست.
شش هفته است كه مهمان خانهء آسمانی مولانا هستیم و از باغ پرمیوه معرفتش خوشه چین.
امروز هفتین منزل از منازل ملاقات ما با این عارف بزرگوار و عاشق حق است و باز هم قصد داریم داستانی شورانگیز از مثنوی شریف را پیش چشم گذاشته، از آن بهره مند شویم.
داستانی كه امروز سر سفره اش نشسته ایم، داستان: آمدن مهمان پیش یوسف صدیق(ع) است از دفتر نخست مثنوی.
این داستان از جمله داستان های نسبتاً كوتاه مثنوی به شمار می رود و مولانای جان، بسیار گویا و لطیف و هنرمندانه این حكایت لطیف را در دل دفتر نخست مثنوی شریف خویش جای داده است.
داستان ازین قرار است كه وقتی حضرت یوسف(ع) عزیز مصر شد و به اوج شكوت و مكنت و عظمت رسید و داستان عجیب زندگانی اش در سراسر مصر و شام پیچید، دوستی از دوستان دوران كودكی اش برای دیدار وی به مصر رفت.
دوست دوران كودكی از خاطرات خوش گذشته یاد كرد و از بی مهری برادران و مشیت الهی پرسید و یوسف با محبت و مهربانی و با سخنانی ژرف و پرمغز به تك تك سوالات دوست قدیمی خود پاسخ داد. بعد از پرسش های گوناگون آن دوست، یوسف هم یك پرسش كرد و گفت: ای دوست عزیز و دیرین، چه ارمغان و سوغاتی برای من آورده ای؟ دوست پاسخ داد: من بسیار به دنبال هدیه ای سزاوار و لایق تو بودم اما هرچه جُستم، كمتر یافتم. آخر من چه هدیه ای بیاورم كه لایق پیغامبر بزرگ خدا و عزیز مصری باشد كه هرآنچه اراده كند در طرفه العینی برایش حاضر می شود؟ من هرچه ارمغان بیاورم زیره به كرمان بردن است. اما بعد از تفكر بسیار به این نتیجه رسیدم كه چیزی زیباتر از جمال یوسف زیبا در عالم نیست. پس برات آینه ای صاف و پاك و صیقلی آوردم تا در آن زیبایی سِحرانگیز خویش را بنگری و یادی هم از این دوست قدیمی خود كنی... و نتیجه گیری مولانا بسیار مسحور كننده است كه بدان اشاره خواهیم كرد.
منبع و ماخذ این داستان زیبا، كتاب المستجاد مِن فعلات الجواد تالیف ابوعلی محسّن بن علی تنوخی است. البته لازم به ذكر است چند داستان شبیه به این در باب دیگر بزرگان دین و عرفان هم نقل شده كه محتوایی شبیه به این داستان دارند.
اینك بررسی كوتاهی از ابیات داستان با این توضیح كه در این داستان نیز مولانا در میانه سخن پروازهای لطیف و عاشقانه خویش را دارد و ما ناچار خواهیم بود جز چند بیت كه واقعاً نمی توان از شدت زیبایی از آن ها صرف نظر كرد، از باقی ابیاتی كه جزء داستان اصلی نیست و نیایش های مولانا با خداوند و نصایح اوست، صرف نظر كنیم تا بتوانیم بافت كلی قصه را ارائه دهیم و به علت تنگنای مجال از تعریف اصل موضوع بازنمانیم.
پیشاپیش از روان پاك و بلند مولانا پوزش می طلبیم و عاشقان معرفت را به مطالعه آن نیایشهای شورانگیز دعوت می كنیم.
داستان با این توصیفات زیبا و ساده آغار می شود:
دوستی قدیمی از یاران یوسف(ع) از راهی دور به نزدش آمد:
آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
زیرا از كودكی همبازی و دوستانی همنشین(بسیار صمیمی و نزدیك) بودند:
كاشنا بودند وقت كودكی
بر وسادهٔ(= پُشتی، متكّا)آشنایی متكی
آن دوست از حسادت برادران یوسف سوال كرد و پاسخی تكان دهنده شنید. یوسف پایخ داد:
كار حسادت ورزی ایشان همچون زنجیری بود و من نیز همچون شیری نیرومند. زنجیر در گردن شیر از هیبت و شكوه او نمی كاهد. اولاً كه آزار برادران و شكنجه شدن به وسیله ایشان و افتادن در چاه و تلخی حانكاه دوری از یعقوب، همگی خواست و فرمان الهی بود و من از امر الهی گله مند نیستم. از دیگر سو فراموش مكن با آن كه زنجیر در گردن شیر است اما اگر همان شیر غرّشی بزرگ كند، همان آهنگرانی كه برای او زنجیر ساخته بودند از وحشت پا به فرار می گذارند:
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت: كان زنجیر بود و ما اسد
عار(=شرم و خجالت) ناید شیر را از سلسله(=زنجیر)
نیست ما را از قضای حق گِله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
سپس آن دوست پرسید در ته چاه چگونه بودی و چه حالی داشتی؟ آیا غمگین بودی و پژمرده دل؟
و پایخ شنید كه همان حالی را داشتم كه ماه شب سی و یكم دارد. محاق در لغت یعنی آن سه شب پایانی ماه قمری كه ماه دیده نمی شود.
یوسف(ع) می گوید: من همان حالی را داشتم كه ماه در سه شب پایانی ماه دارد. مگر ماه اندوهناك است و غمگین؟ هرگز... زیرا اگر دو سه شب دیده نشود اما می داند كه چند روز دیگر نه تنها باز دوباره خواهد درخشید، بلكه در شب چهاردهم ماه، قرص كامل و بَدر خواهد شد و به اوج درخشش خود خواهد رسید. من نیز ناراحت نبودم زیرا می دانستم كه این تلخی ها گذران خواهد بود.
گفت: چون بودی ز زندان و ز چاه؟
گفت: همچون در مُحاق و كاست ماه
اگر در شب های آخر ماه، ماه چنان باریك می شود كه اگر هم دیده شود همچون انسانی ضعیف است كه خمیده پشت گشته، اما در نهایت مگر نه اینست كه بدری درخشان خواهد شد در مهنای آسمان؟
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما؟
از اینجا باز هم همان تداعی معانی كه در جلسات قبل بدان اشاره كردیم و آن شوریدگی استثنایی به دل مولانا تاختن می آوَرَد و او را از خود بی خود كرده، ابیاتی چند در مورد تقدیر الهی و اینكه قضا و قدر الهی همواره به سود انسان است را با زیباترین كلمات قدسی را بر زبان پاك خویش جاری می سازد:
گرچه دردانه به هاون كوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاك انداختند
پس ز خاكش خوشهها بر ساختند
بار دیگر كوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز نان را زیر دندان كوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چونك محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد كشت
ناگهان این عاشق پاك و نازنین و زلال چه زیبا از پرواز لطیف خویش باز به سوی قصه بر می گردد و با زبان حال دل خود نجوا می كند كه:
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا كه با یوسف چه گفت آن نیك مرد
پس از پرسش های آن دوست و پاسخ های متقن و شگرف یوسف(ع) ، اینك نوبت یوسف است كه كلامی از یار كودكی و رفیق دیرن خود بپرسد:
بعد قصه گفتنش گفت: ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟
ذكر این نكته سزاوار است كه نیاكان بزرگوار ما در اوج بیان لطیف ترین معارف انسانی، از ایرانی بودن و پارسی زبان بودن خویش غافل نمی شده اند. مولانا از زیباترین واژه پارسی استفاده می كند و واژه ((ارمغان)) را كه رنگی از لطف و طرافت در خود دارد بر زبانش جاری می شود. دریغ و درد كه امروزه ما به علت دوری از متون كهن خود این واژگان تراش خورده را تا حدی از یاد برده ایم. باید بكوشیم كه بازگردیم به دامان فرهنگ درخشانمان كه از میوه های شناخت خداوند گرفته تا نانِ جان افزای زبان پارسیِ زیبا و درست، خوراكی نیست كه بر سر این خوان نعمت نباشد.
باری، بازگردیم به سر داستان.
یوسف صدیق(ع) پرسید: تو چه ارمغانی برای من آورده ای؟ می دانی كه بدون سوغاتی پیش یاران رفتن مانند آنست كه گندمی با خود به آسیاب نبرده باشی و كاری بیهوده انجام داده دهی:
بر در یاران تُهیدست آمدن
هست بیگندم سوی طاحون(= آسیاب) شدن
یار دیرین چه زیبا و با احساسی درآمبخته با شرمساری و محبت و سادگی می گوید:
گفت: من چند ارمغان جُستم تو را
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهای را جانب كان چون برم
قطرهای را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی كرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
و سرانجام گفت دیدم در عالم چیزی به جمال و زیبایی یوسف نیست پس:
نیست تخمی كاندرین انبار نیست
غیر حُسن تو كه آن را یار نیست
لایق آن دیدم كه من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم كنی
آینه بیرون كشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
و ناگهان نتیجه گیری صاعقه وار و رستاخیر صفت مولانا ازین داستان:
تو هم برای خداوند بی نیاز ارمغانی ببر ای انسان. ممكن است بگویی: او كه همه چیز دارد و بی نیاز مطلق است. من چه هدیه و ارمغانی از این عالم برای او ببرم؟ و منِ جلال الدین به تو پاسخ می دهم كه برای خداوند آینه ای ببر. آینه یعنی (( دل پاك و بی غش)) آینه یعنی دل مصفا و ضمیر نورانی تو. آینه یعنی دلی كه با گناه تیره و سیاهش نكرده ای. آنگاه خداوند آینهء دلت را در دست می گیرد، آینه ای پاك می بیند كه هیچ كدورت و سیاهی در آن نیست و زیبایی بی پایان خود را در آن آینه می نگرد.
آری ای دوست... دل تو یعنی آینه صورت زیبای خداوند. دلت را شبیه صورت خداوند كن: پاك پاك و همبن دل را به او هدیه بده. خداوند دلباختهء این ارمغان پاك تو خواهد شد كه از این عالم با خود به نزدش می بری. پاك شدن و زلال شدن و آینهء دل را از تباهی ها و پلیدی ها شستن، تعبیر دیگری است از همان ( نِی شدن)) و نیست شدن كه در مثنوی سخن محوریست و ما پیشتر مفصلاً در باب آن سخن گفتیم.
پس معنای دیگر نِی شدن یعنی پاك شدن. یعنی گِرد گناه نگشتن یعنی به فضیلت نیست شدن رسیدن و جز رضای حق تعالی چیزی را جویا نبودن:
آینهٔ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
و این همان تعریفی است كه از فلسفهء روزهء ماه مبارك رمضان در حدیث حضرت ختمی مرتبت(ص) خطاب به برترین شاگرد مكتبش، علی(ع)، پیش چشم ما قرار می گیرد:
((یا علی(ع)، برترین عمل در این ماه و تمامی ماه های خداوند یك چیز است: پرهیز از گناه.))
و سلام بر ما اگر آینه دل را پاك پاك پاك كنیم...
ایدون باد....
در هفته آتی باز هم از داستان های شورانگیز مثنوی ارمعان خواهیم جست....
طاعاتتان مقبول ای آینه صفتان و ای فرزندان مولانا و زبان بی همتای پارسی...