فرهنگ هر كشور، محصول خاطرات جمعی آن ملت و دربردارنده نامهایی بزرگ است كه میراثی سترگ را در دل تاریخ و هویت ملی آن مردم از خود به یادگار گذارده اند.یكی ازین نامها، مولوی یا مولانا جلال الدین است
یادی از عاشق عشق، حضرت مولانا جلال الدین بلخی
نویسنده: ارسطو جنیدی
سلام و درود بر میوه های دل خاك ایران زمین. خاكی كه در طول تاریخ همواره كانون معنویت جهان بوده است و مردمانی صاحبدل و عارف را به صحیفه روزگار معرفی كرده است.
عرفان ایرانی چنان با زبان بی همتا و شیرین پارسی ممزوج شده كه به قول دكتر شفیعی كدكنی، عرفان ایرانی - اسلامی را نمی توان بدون زبان پارسی متصور شد.
در دل این هویت ایرانی و زبان پارسی دری است كه شاعران عارف و عارفان شاعر ظهور كرده اند و والاترین معارف ایرانی- اسلامی را به مردم جهان هدیه داده اند.
مولانا جلال الدین بلخی تا ابد ایرانی، گرامی ترین و درخشان ترین ستاره قدر اول آسمان ادبیات عرفانی ماست.
چه نیكو خواهد بود كه امروز چند دقیقه ای دا با مولانا سپری كنیم و كام جانمان را از ابیات شیرین وی لبریز كنیم.
فرهنگ هر كشور، محصول خاطرات جمعی آن ملت و دربردارنده نامهایی بزرگ است كه میراثی سترگ را در دل تاریخ و هویت ملی آن مردم از خود به یادگار گذارده اند.
این نامها، نامهایی هستند سرشار از سبزی و طراوت، پاكی و قداست و شادی و ایمان و عشق...
یكی ازین نامها، كه با نام خویش حماسه عشق و عرفان و شادی را به همراه دارد، مولوی یا مولانا جلال الدین است
و اما ای مولانا، چگونه می توان از تو سخن گفت ای مرد آسمان عشق و عرفان؟
چگونه می توان از تو یاد كرد كه چنین یادی را زبان هركس نشاید. كسی می تواند از مولانا یاد كند و سخن الهی او را به نیكی درك كند كه خود چون او قدم در راه عشق و عرفان و پاكی و نیستی گذارده باشد.
آری، نیستی؛ چه سخن شگرف و عجیب و در عین حال شیرین و پر معنایی است این نیست شدن.
ای مولانای عاشق، ای خورشید بی غروب و ای دریای عظیم عشق، از عظمت روح تو در مجالی اندك سخن گفتن بسیار دشوار است.
دم گرم تو بانگ نی است و این بانگ را آتشی در نهان :
آتش است این بانگ نای و نیست باد / هركه این آتش ندارد، نیست باد
( مثنوی)
دریای بیكرانیست عشق و عرفان مولانا، و بیان این دریا، در چنین مجالی بس اندك به راستی كه ناممكن است.
اما به قول خود حضرتش كه می فرماید:
آب دریا را اگر نتوان كشید هم به قدر تشنگی باید چشید
(مثنوی)
اما باز هم به قول خود جلال الدین بلخی:
اینقدر هم گر نگویم ای سَنَد
شیشه دل از ضعیفی بشكند
(مثنوی)
پس از بحر به كوزه ای بسنده می كنیم. باشد كه چشیدن آب گوارای این كوزه ما را به یاد دریا اندازد، همتمان را برانگیزد، و مارا راهی سفر دریا كند تا بهره مند از دریا باشیم و ظرف دل را دریاگون گردانیم.
مولانا با ((نِی)) آغاز می كند. نی تجلی كامل نیستی است. و این نی از نیستان جدا گشته است. آری، ما همان نی هستیم كه از نیستان عالم قدس جدا شده ایم. روزگاری در آغوش خداوند بوده ایم و در جوار ذات حق تعالی. به راستی كه آنجا نیستان بود. زیرا هیچ محدودیتی نبود، هیچ نقصانی در میان نبود، هیچ جدایی وجود نداشت و هرچه بود، جملگی وجود محض بود.
نیستان بود، زیرا صورتی در میان نبود و فصل ممیزی میان دو چیز وجود نداشت.
اما وقتی از نیستان جدا شدیم، آنچنان شد كه همه آفریده های خداوند را با نامی و صورتی و خطی كه پیرامون آنها رسم شد، از هم جدا دیدیم. و این نگاه تازه را نیز بركتهای بسیار است.اما در اثر جدایی از نیستان بود كه نی به یاد آورد خاطره شیرین نیستان را.
به یاد آورد كه روزگاری در نیستان چه شاد و خوش و خرم بود و چون به خود نگریست، دید كه چقدر دلتنگ آن نیستان است.
این نی هر دم یاد نیستان می كند، حتی آنگاه كه سخن از داستان یوسف (ع) در میان می آید، مولانا رایحه خوش پیراهن یوسف را پلی قرار می دهد برای یاد آوری بوی دلپذیر عالم قدس و رایحه دل انگیز در جوار حضرت حق بودن:
این زمان جان دامنم برتافتست
بوی پیراهان یوسف یافته است
(مثنوی)
نی دوست دارد باز هم به همان نیستان باز گردد. و این روح مسكین آدمی را چه دلتنگی بزرگ و غمی سخت در بر می گیرد آن زمان كه به یاد می آورد بودن در كنار پروردگار خویش را و به یاد می آورد آن زمان را كه مستغرق ذات حق تعالی بوده و اكنون از آن گلشن وصال، به این برهوت فراق سقوط كرده است.
نی از پروردگارش جلوه او را می طلبد تا قدری در این برهوت فراق، آرام بگیرد. او اگر مقابل گناهان فراوان خویش رحمت الهی را طلب نی كند و چه زیبا و رندانه هم چنین می كند:
گر فراق بنده، از بَد بندگیست
گر تو با بَد بَدكنی پس فرق چیست؟
اما ناگهان مولانا به خود نهیب می زند كه: او هرگز با ما بدی نمی كند، كه او رحمان و رحیم است. پس اگر نیك بنگریم آنچه رنج و سختی می پنداریم، وسیله ایست برای پخته تر شون و داناترش شدن ما و این تلخیهای ظاهری از نوای ساز و آواز هم دلتشین تر خواهند بود آنگاه كه بدانیم از سوی خداوند هستند و برای هدایت به ما و از سَرِ عشق به ما:
ای بدی كه تو كنی در هشم و جنگ
با طرب تر از سماع بانگِ چنگ
ای جفای تو زِ دولت خوبتر
انتقام تو ز جان محبوب تر
عاشقم بر لطف و بر قهرت به جِد
ای عجب، من عاشق این هر دو ضد
نی سینه ای پاره پاره می خواهد تا از درد جدایی سخن بازگوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
و چون روح آدمی روزگاری بس فرح بخش و پر از معاشقه را با معشوق و معبود خویش گذرانده، اكنون درین عالم جدایی میل به بازگشت به عالم بالا و وصال مجدد با كردگار عالم را با با سوز دلی عاشقانه، نجوا می كند.
هركسی كو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
(مثنوی)
وه كه دران عالم زیبا، در كنار خداوندمان، چه روزگار خوشی را داشتیم...
تمام عشق...
تمام مهر...
تمام خوبی...
تمام زیبایی...
پس اگر این روح آدمی كه اكنون در این عالم گرفتار قفس تن گشته است، بخواهد كه باز بدان عالم زیبای عشق بازگردد باید خویش را پیوسته متصل و همراه سازد به همه آن خوبیها و نیكیها و عشقهایی كه درآن عالم دیده است.
اول درس مولانا مستی است. مستی از شراب عشق به خداوند. كه تنها مستی بایسته و شایسته است و دیگر مستیها، مست گشتن به وعده های پوچ اهریمن است. این مستی، در واقع قدم اول و آخر و یگانه راهِ نیست شدن است. زیرا مست از شراب فرمان می گیرد و مست عشق خداوند هم تنها از پروردگار خویش فرمان می پذیرد ولاغیر.
مولانا اولین شرط دریافت و درك سخن خود را مست شدن می داند.مست شدن از عشق. یعنی از خود بیخود شدن و مجذوب شدن با تمام وجود. مست شدن یعنی از خود برون آمدن و به معشوق پیوستن. از خودخواهی ها بریدن و خواست او را ترجیح دادن.
آنكه به جای عشق ورزیدن به خداوند و رضای او را در نظر گرفتن، تنها به سود پست و كوچك مادی چشم می دوزد، البته كه نخواهد توانست بفهمد كلام مست مولانا را:
محرم این هوش، جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست
(مثنوی)
مگر ما در آغوش خداوند نیاموخته بودیم كه محبت چه زیباست و بی مهری چه زشت؟ اما افسوس كه اینك این درس سترگ و لطیف را از یاد برده ایم. پس چه بسیار نیاز داریم تا مولانای عاشق كه اینچنین شعله عشق خداوند در دلش افروخته گشته، و این حكمت بزرگ را به یاد دارد، این درس الهی را به یاد ما نیز بیندازد و در زیر گوشمان نجوا كند كه:
من ندیدم در جهان جستجو هیچ اهلیت به از خُلقِ نكو
(مثنوی)
آیا نمی دانستیم و نمی دانیم كه صبر مفتاح گشایش سختیهاست؟ البته كه این راز را نیز معشوق ازلی به ما یاد آور شد اما باز هم ما فراموشش كردیم و مولانا بر ما نهیب زد كه:
صد هزاران كیمیا حق آفرید كیمیایی همچو صبر نامد پدید...
و یا در جای دیگر از قول رسول عشق، حصرت ختمی مرتبت(ص) نقل می كند كه:
گفت پیغمبر خداش ایمان نداد هركه را نبوَد صبوری در نهاد
به راستی اینهمه نِسیان و فراموشی تا كی؟ این همه دل سپردن به آنچه ماندنی نیست تا كی؟ مگر هرآنكس كه قانع زیست، مانند خود مولانا، سربلند و سرافراز نبود و دلش مالامال از شادی نگشت؟ :
سركه مفروش و هزاران جان ببین از قناعت، غرق بحر انگبین
(مثنوی)
وصدها درس دیگر كه متصف گشتن و هماهنگ شدن با آنها ما را به نیستان عالم قدس و به وصال با خداوند رهنمون خواهد شد. مگر ما در وصال خداوند از زبان پر مهرش نشنیدیم كه باما فرمود:
انا لله و انا علیه راجعون( همه از مایید و به سوی ما بازمی گردید) و بارها و بارها در كتاب خویش بر ما یاد آور شد كه مرگی در كار نخواهد بود و روح شما را به همان جایگاه شایسته و درخور شأن روح باز خواهم گرداند؟
اما صد افسوس به حال ما جاهلان كه مرگ را پایان زندگی پنداشتیم و خویش را اسیر داس زمان انگاشتیم.
اما زهی مولانای عاشق كه چنان به شهود متعالی رسیده كه گویی جاودان بودن روح آدمی را فرشته درگاه حق، بی واسطه، در گوشش نجوا كرده است و او نیز این بشارت را برما
یبا فرموده است كه من والاترین سخنان عشق و عرفان را با زبان پارسی بیان خواهم كرد:
مسلمانان، مسلمانان، زبان پارسی گویم
كه نبود شرط جمعی شِكَر خوردن به تنهایی
... آری... مسّلم است كه چنین خواهد گفت آن قله عرفان. زیرا زبان مادری اش را عاشقانه دوست می دارد. زیرا ایرانی است و دلبسته فرهنگ ایرانی و نیز، شاگرد مكتب شمس تبریزی است. شمس تبریزی كه چنین بدیع و استثنایی، زبان پارسی را می ستاید:
زبان پارسی بدین خوبی و شیرینی... كه آن مفاهیم كه در زبان پارسی آمده در تازی نیامده است. ***
آری، برای من و تو دوست خوبم، نام نامی مولوی یادآور همه نیكیهای عالم است. نیكیهای عالم كه با عشق به خداوند معنی پیدا می كنند و چه كسی را می توان یافت كه چون مولانا عشق را درك كرده باشد؟ بدین زیبایی، بدین شیرینی و بدین خوبی.
خوشا به حال آنان كه دلشان مزین است به نام مولانای عاشق. زیرا آنان به نیكی می دانند كه یكی از بزرگترین و مهمترین راههای نیست شدن و مست شراب الهی شدن و عاشق شدن، خدمت به خلق است. حقیقتی كه خود مولانا بارها و بارها بدان اشاره فرموده و چنین اشاره می كند كه از تركیب و آمیختن شادمانی روح با جان، فرزندی زاده می شود كه نام مبارك و زیبایش، خدمت به خلق و احسان است.
از قِران خرمی با جان ما می فزاید خوبی و احسان ما
(مثنوی)
و این است جرعه ای بس كوچك و ناچیز از دریای عظیم حكمت و عرفان و عشق مولانا.
مولانا را در ابتدای این كلام عاشق عشق خواندم.
زیرا مولانا عشق را جان عالم می داند. عشق به خداوند و به دنبال آن عشق به تمام هستی. زیرا هستی تجلی اوست و ظهور قدرت او.
مولانا، به راستی عاشق ترین عاشق است. تاجایی كه می فرماید: كه هرگز نمی توانم از عظمت عشق سخن بگویم و هرچه از عشق بگویم باز هم گفته ها بینهایت است:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل گردم ازان
تا قیامت گر بگویم وصف او هیچ آن را غایت و مقطع مجو
(مثنوی)
و عشق یعنی تسلیم شدن محض به معشوق.
آری، تسلیم شدن.
و این خود را وقف رضای دیگری كردن و دل و جان به هوای او سپردن و تسلیم خواست او گشتن چه واژه زیبایی است برای عشق، همین تسلیم از ریشه سَلَمَ و اسلام می آید و اسلام در لغت یعنی: تسلیم شدن به خدا با عشق و با تمام میل و رغبت جان. پس در حقیقت اسلام یعنی عشق به خدا و عشق به خدا یعنی اسلام. ومولانا عاشق ترین عاشقان و مسلمان ترین مسلمانان است زیرا تسلیم محض است در مقابل معشوق ازلی خویش. وه كه چه سعادتی.
كاش بیاموزیم كه تنها از نیاكانمان به عظمت یاد نكنیم، بلكه بكوشیم در عمل چون آنها باشیم. ای كاش بتوانیم ادعا كنیم كه:
فرزند خَلَف مولانای تا ابد ایرانی هستیم...