«داستان فال و قصه آب» پسر شعر را خواند: زلف آشفته وخوی كرده و خندان لب و مست نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست! دختر خندید. خواست كاغذ فال را از پسر بگیرد و پسر آن را باخنده در جوی آب انداخت. 8 سال پیش
«از عشق و اوهام بیشتر» دو خواستگار قبلی راهمكار پدر معرفی كرده و این سومی را مادر معلوم نبود از كجا پیدا كرده بود.فكر می كردچرابایدمنتظرخواستگار بود.چرا باید اول خواستگار جواب بله می داد و بعد او.با خودش فكر می كرد"هیچ كدام خوب نبودند"اما می دانست كه این سومی... 8 سال پیش
"حكایت كبوتر تشنه" كنار یه ساختمون خرابه، كه معلوم نبود مال كی یه؛ زمین خالی بود كه شده بود محل كفتر چاهی ها. هر از چندی تو تابستونا دو تا پسر كوچولو- كه برادربودن- دامی درس می كردند و .... 8 سال پیش