زمستان آمد. مجموعهای از روزهای غمانگیز و شبهای یخ زده كه بیپایان به نظر میرسید. اولین بار بعد از ازدواجم با لیزا بود كه درخت كریسمس برای تزئین به خانه نیاوردم. دلیل چندانی برای انجام این كار وجود نداشت. ...
ژانر علمی–تخیلی اثری است كه در صورت حذف علم از آن ساختار آن از هم بپاشد. در اثر علمی–تخیلی نویسنده فكر خود را رها میكند تا به آینده برود و آنچه را در اثر پیشرفت علمی امكانپذیر شدهاست را به تصویر بكشد. در اثر علمی تخیلی نویسنده گاهی تمایلات و آرزوهای انسانها و گاهی بیمها و ترسهای آنها را بیان میكند. ادبیات علمی–تخیلی میتواند تاریخ آینده باشد. بسیاری اختراعات و اكتشافات ابتدا در ادبیات علمی–تخیلی چهره نشان دادهاند و سپس در دنیای واقعی ظاهر شدهاند.
ژول ورن - نویسندهٔ شهیر فرانسوی را یكی از پیشگامان علمی–تخیلی مطرح می كنند كه برای اولین بار هواپیما و زیردریایی در آثار این نویسنده مطرح شد.
كلمهٔ روبوت و كاربرد آن به صورت موجودی انساننما اولین بار در اثر مشهور كارل چاپك، نویسندهٔ چك، به نام .R.U.R یا كارخانهٔ روبات سازی روسوم مطرح شدند.
آرتور سی. كلارك را نیز خالق نظریه ی ماهوارههای مخابراتی می دانند .
مایكل دایموند رسنیك، زاده ی 5 مارس 1942، نویسنده ی داستان های علمی تخیلی اهل ایالات متحده است
رسنیك در شیكاگو به دنیا آمد و پس از سپری كردن دوران مدرسه، به دانشگاه شیكاگو رفت.
در طول دهه ی 1960 و اوایل دهه ی 1970، رسنیك بیش از دویست رمان بزرگسال، با نام مستعار نوشت و ویراستار چندین مجله و روزنامه بود.
داستان كوتاه « شاهزاده ی زمینی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
هنگامی كه لیزا مرد، احساس كردم كه روحم از بدنم بیرون كشیده شد و آنچه كه باقی ماند به اندازه گردی كه به جهنم پاشیده شود ارزش نداشت. تا به امروز من حتی نمیدانم كه او به چه دلیل مرد، دكترها تلاش كردند كه به من بگویند چرا او از هم پاشید و چه چیز او را كشت، اما من فقط آنها را پس زدم. او مرده بود و من هرگز دیگر با او سخن نمیگفتم یا او را لمس نمیكردم، هرگز میلیونها چیز بیاهمیت را با او سهیم نمیشدم و این تنها حقیقتی بود كه اهمیت داشت. من حتی به مراسم سوگواری نرفتم، تحمل نگاه كردن به چهره او در تابوت را نداشتم.
من از كارم استعفاء دادم- ما برای بازنشست شدن من روزشماری كرده بودیم تا سرانجام بتوانیم تمام وقتمان را باهم بگذرانیم- و به فروختن خانه و نقل مكان به یك جای كوچكتر هم فكر كردم اما در خاتمه نتوانستم این كار را انجام بدهم. چیزهای بسیاری از او در آنجا بود كه اگر نقل مكان میكردم برای همیشه از دست میدادم.
لباسهای او را به همان وضعی كه همیشه بودند در كمد باقی گذاشتم. شانه سرش و عطرش و رژ لبش روی جعبهی لوازم آرایشش جایی كه او همیشه آنها را با سلیقه میچید، باقی ماند. یك نقاشی از منظرهی نیو انگلند بود كه من هیچوقت خیلی دوست نداشتم اما از آنجایی كه او عاشقش بود گذاشتم همانجایی كه بود آویخته بماند؛ و عكسهای مورد علاقهام از او را بزرگ كردم و قاب كردم و روی هر میز و طاقچه داخل خانه گذاشتم.
هیچ علاقهای به بودن با مردم نداشتم، بنابراین تمام روزهایم را به مطالعه گذراندم. خوب بگذارید اصلاح كنم. من كتابهای زیادی را شروع كردم و تقریباً هیچكدام را تمام نكردم. در مورد فیلمها هم وضع به همین صورت بود. تعدادی فیلم كرایه كردم. شروع میكردم به تماشا و معمولاً بعد از 15 یا 20 دقیقه خاموش میكردم. دوستان مرا به بیرون دعوت میكردند، اما من نپذیرفتم و بعد از مدتی آنها دیگر تلفن نكردند. من به سختی موضوع را متوجه شدم.
زمستان آمد. مجموعهای از روزهای غمانگیز و شبهای یخ زده كه بیپایان به نظر میرسید. اولین بار بعد از ازدواجم با لیزا بود كه درخت كریسمس برای تزئین به خانه نیاوردم. دلیل چندانی برای انجام این كار وجود نداشت. ما هیچوقت بچه دار نشدیم، او آنجا نبود و من قصد نداشتم هیچ بازدید كنندهای داشته باشم.
چنان كه مشخص شد در مورد بازدید كننده من اشتباه میكردم. شاید حدود یك ساعت قبل از نیمه شب من متوجه كسی شدم كه بدون لباس در حیاط عقبی خانه من در بدترین كولاك فصل سرگردان بود.
اول فكر كردم گرفتار خیالات شدم. 5 اینچ برف بارید بود، و سرمای باد چیزی در حدود ده درجه زیر صفر بود. یك دقیقه كامل در ناباوری خیره شدم و هنگامی كه او ناپدید نشد، كتم را پوشیدم، چكمههایم را به پا كردم، یك پتو برداشتم و با عجله بیرون رفتم. وقتی به او رسیدم نیمه یخ زده به نظر میرسید. پتو را دور او پیچیدم و او را به طرف خانه هدایت كردم.
بازوها و پاهایش را به شدت مالش دادم و او را در آشپزخانه نشاندم و برایش یك فنجان قهوه داغ ریختم. چند دقیقه طول كشید تا لرزیدناش تمام شد، اما بالاخره فنجان را گرفت و دستهایش را با آن گرم كرد، بعد بلندش كرد و یك جرعه چشید.
به سختی زمزمه كرد: «متشكرم»
هنگامی كه مطمئن شدم نخواهد مرد عقب ایستادم و نگاهی به او انداختم. در واقع حالا كه رنگش داشت برمیگشت مرد خوش قیافهای بود. باید حدود سی سال یا كمی بیشتر میداشت. بدن لاغر، موی تیره، چشمهای خاكستری. چندین زخم، اما نمیشد گفت زخمِ چه بودند یا چند وقت بود كه ایجاد شده بودند. ممكن بود از جنگ عراق باشند یا جراحات ورزشی قدیمی یا شاید چند دقیقه قبل باد با شاخههای یخ زده او را شلاق زده بود.
پرسیدم: «بهتری؟»
سرش را تكان داد: «بله به زودی خوب میشوم.»
«اون بیرون بدون لباسهات چه غلطی میكردی؟»
با لبخند طعنه آمیزی گفت: «تلاش میكردم به خونهام برم.»
گفتم: «تو را این اطراف ندیدم. این نزدیكیها زندگی میكنی؟»
«نه»
«كسی هست كه بیاد دنبالت و ببردت اونجا؟»
به نظر رسید كه قصد دارد جواب مرا بدهد، اما تصمیمش را عوض كرد و فقط سرش را تكان داد.
پرسیدم: «اسمت چیه؟»
«جان» یك جرعه دیگر از فنجان نوشید و چهرهاش را در هم كشید.
گفتم: «بله میدونم. قهوه افتضاحه لیزا بهتر درست میكرد.»
«لیزا؟»
گفتم: «همسرم. او سال قبل مرد.»
هر دوی ما چند دقیقه ساكت بودیم و من متوجه شدم كه همچنان رنگ به چهرهاش باز میگردد.
پرسیدم: «لباسهایت را كجا گذاشتی؟»
«خیلی دور از اینجا»
«چه مسافتی را در این كولاك طی كردی؟»
«نمیدونم»
با خشم گفتم: «بسیار خوب، به چه كسی زنگ بزنم- پلیس، بیمارستان یا نزدیكترین آسایشگاه روانی؟»
جان گفت: «به كسی زنگ نزن، من به زودی خوب میشم و اینجا را ترك میكنم.»
«با اون لباسها؟تو این هوا؟»
به نظر شگفتزده رسید: «من فراموش كرده بودم. حدس میزنم باید منتظر شم تا تموم بشه. من متأسفم كه منو تحمل میكنی اما. . . .»
گفتم: «چه جهنمی! من زمانی طولانی تنها بودم. مطمئنم لیزا میگفت كه من میتونم یك رفاقت كوچیك داشته باشم. حتی با یك غریبه لخت. در هر حال اون نمیخواست كه من تو را توی سرما تو شب كریسمس بیرون بندازم.» به او خیره شدم. «فقط امیدوارم كه خطرناك نباشی.»
«نه برای دوستانم»
گفتم «مطمئنم بیرون كشیدنت از سرما و دادن سرپناه به تو، یك عمل دوستانه تلقی میشه. فقط اون بیرون داشتی چه غلطی میكردی و چه اتفاقی برای لباسهات افتاد؟»
«داستان طولانیی داره.»
«شب طولانیه و من كاری برای انجام دادن ندارم.»
جان با بی اعتنایی گفت: «بسیار خوب. من مرد پیری هستم. نمیدونم چقدر پیر. احتمالاً 100 سال دارم شایدم بیشتر، اما نمیتونم بگم چون هیچوقت مثل سایر انسانها زندگی نكردهام و هرگز دوران بچگی را به خاطر نمیارم.»
گفتم: «وایستا.»
«چی شده؟»
«نمیدونم چه بازیی داری میكنی، اما من اینو قبلا-خیلی خیلی وقت پیش شنیدهام. نمیدونم كجا اما شنیدم.»
او سرش را تكان داد. «نه نشنیدی. اما احتمالاًً قبلا اینو خوندی.»
خاطرهام را جستجو كردم، به صورت ذهنی كتابخانه دوران جوانیام را از نظر گذراندم-و آنجا پیدایش كردم درست بین جادوگر یا اُز و معادن پادشاه سلیمان»
«خدایا، نزدیك نیم قرن میشد. من وقتی داشتم بزرگ میشدم عاشق اون كتاب بودم.»
جان گفت: «متشكرم.»
«چرا داری از من تشكر میكنی؟»
«من نوشتمش.»
«حتما تو نوشتیش، من اون لعنتی را 50 سال قبل خوندم و همون موقع هم كتاب قدیمی بود. یه نگاه به خودت تو آینه بكن.»
«با این وجود»
بلند گفتم: «شگفتانگیزه. دقیقاً چیزی كه تو شب كریسمس لازم داشتم. مردم سرودخوانهای شب عید را دارند و من تو را دارم. اون توسط یك جان نوشته نشده بود اون را یك ادگار نوشته بود.»
«اون منتشرش كرد. من نوشتمش.»
گفتم: «حتماً، آیا اسم خانوادگیت كارتر...؟»
«بله همینطوره.»
« من باید برای شروع با آسایشگاه روانی تماس میگرفتم.»
جان گفت: «اونا نمیتونستن تا صبح به اینجا برسن به من اعتماد كن:تو كاملاً در امانی.»
گفتم: «اطمینان دادن كسی كه در طوفان برف لخت اینطرف و اونطرف میره و فكر میكنه كه جان كارتر از مریخ هستش چندان اطمینان بخش نیست.»
همان لحظهای كه این را گفتم عصبی شدم و به خودم گفتم من باید او را راضی نگه دارم زیرا من یك مرد 64 ساله با فشار خون بالا و كلسترول بالاتر هستم و او مثل یك بوكسور سنگین وزن به نظر میرسد. بعد دریافتم كه من واقعاً اهمیت نمیدهم كه او مرا بكشد یا نه، زیرا از هنگامی كه لیزا مرده بود من تنها تظاهر به زندگی كردن كرده بودم، و در نهایت تصمیم گرفتم با او خوشرفتاری نكنم. اگر او یك چاقوی آشپزخانه بر میداشت و به سبك جنگاور مریخی به طرف من میدوید، حداقل پایانی میگذاشت بر تنهایی دردناكی كه حدود یكسال بود تنها همدم من بود.
از او پرسیدم: «خوب چرا فكر میكنی كه تو جان كارتر هستی؟»
«چون هستم.»
«چرا باك راجرز یا فلش گوردون یا اسكارلت پیمپرنل نیستی؟»
پاسخ داد: «چرا تو دكتر سَویج یا شدو نیستی؟ یا جیمز باند»
گفتم: «من هرگز ادعا نكردم كه یك شخصیت افسانهای هستم.»
«من هم همینطور. من جان كارتر هستم كه قبلاً در ویرجینیا زندگی میكردم، و قصد دارم كه به سوی پرنسسام بازگردم.»
«كاملاً برهنه در كولاك؟»
او گفت: «لباسهایم در انتقال از بین رفت و من مسئول آب و هوا نیستم.»
«این قطعاً توضیح معقولی برای یك مرد دیوانه است.»
او به من خیره شد. «زنی كه من بیش از زندگی عاشقش هستم. میلیونها مایل از من دور است. آیا این دیوانگیست كه میخوام پیش او باز گردم؟»
تأیید كردم: «نه، دیوانگی نیست كه میخواهی با او باشی. دیوانگی این است كه فكر میكنی او در مریخ است.»
پاسخ داد: «تو فكر میكنی او كجاست؟»
گفتم: «من از كجا بدونم؟ اما میدونم روی مریخ چیزی جز یك دسته صخره نیست. تابستون اونجا زیر صفرِ و اكسیژنی وجود نداره، و اگر هم چیزی اونجا زندگی میكرده 50 یا 60 ملیون سال پیش مرده. چی داری در این باره بگی؟»
«من نزدیك به یك قرن را در بارسوم گذراندهام. احتمالاً این دنیاییه متفاوت از چیزی كه تو به عنوان مریخ میشناسی. احتمالاً هنگامی كه از خلاء گذر میكردم از ازلیت هم گذر كردهام. من علاقهای به توضیحات ندارم. تنها به نتایج علاقهمندم. و تاهنگامیكه میتونم دوباره شاهزاده بینظیرم را در آغوش بگیرم پاسخها را به دانشمندان و فلاسفه واگذار میكنم.»
من اضافه كردم: «و روانشناسان»
به نظر میرسید به طرز ترسناكی سرگرم شده است.
«خوب پس اگه به تو بود، من باید در یك مؤسسه زندانی میشدم تا هنگامی كه منو متقاعد میكردن كه زنی كه من دوستش دارم وجود نداره و كل زندگی من یك فانتزی بیمعنی بوده. تو منو تبدیل به یك مرد بسیار غمگین میكردی، آیا این خوشحالترت میكنه؟»
گفتم: «من فقط یك مرد واقعگرا هستم. وقتی كه بچه بودم خیلی دلم میخواست كه باور كنم شاهزادهای از مریخ حقیقت داره و برای همین هر شب در حیاطام میایستادم و دستانم را به سوی مریخ دراز میكردم، درست همانطور كه تو اینكار را كردی. من منتظر میموندم كه از این زندگی خاكی بیرون كشیده بشم و به بارسوم منتقل بشم.» مكث كردم. «اما هرگز اتفاق نیفتاد. تمام چیزی كه من از این كار نصیبم شد بازوهای دردناك و تمسخرهای دوستانی بود كه كتاب را نخونده بودن.»
او گفت: «احتمالاً تو دلیلی برای رفتن به بارسوم نداشتی. تو بچه بودی با یك زندگی كامل در پیش رو. من فكر میكنم بارسوم میتونه درباره كسانی كه بهشون اجازه میده كه ببینندش بسیار انتخابگر باشه.»
«پس تو حالا داری میگی كه یك سیاره میتونه با احساس باشه؟»
جان پاسخ داد: «من هیچ ایده ای ندارم اگر هم باشه. آیا تو به عنوان یك حقیقت مطمئن هستی كه اینطور نیست؟»
خشمگینانه به او نگاه كردم. گفتم: «در اینباره تو بهتر از من هستی. تو به طرز لعنتیای منطقی به نظر میرسی. البته تو تمرینات بیشتری داشتی.»
«تمرین بیشتر در چه مورد؟»
«دست انداختن مردم با معمولی به نظر رسیدن.»
«تمرین بیشتری از تو؟»
گفتم: «ببین! منظورم همینه. تو برای همه چیز یه جواب داری و اگه جوابی نداشته باشی با سؤالی جواب میدی كه اگه من جواب بدم خودمو احمق نشون دادم. اما من تو كولاك، تو نیمه شب، برهنه سرگردون نبودم. و من فكر نمیكنم كه روی مریخ زندگی میكنم.»
او گفت: «حالا احساس بهتری داری؟»
گفتم: «نه چندان. بازم قهوه میخوای؟»
«در واقع چیزی كه دوست دارم انجام بدم اینه كه كمی این اطراف قدم بزنم تا زندگی به اعضای بدنم برگرده.»
«بیرون؟»
سرش را تكان داد. «نه بیرون نه!»
در حالیكه بلند میشدم گفتم: «خوبه اینجا به بزرگی و با شكوهی قصر مریخیان نیست اما من تمام خانه را به تو نشان میدهم.»
روی پاهایش ایستاد.، پتو را دور خودش پیچید، و بدنبال من قدم گذاشت. من به اتاق نشیمن هدایتش كردم و ایستادم.
«هنوز سردته؟»
«یه كمی»
گفتم: «فكر كنم باید آتیش روشن كنم. من تمام زمستون از بخاری لعنتی استفاده نكردم، باید ارزش پولی را كه صرفش میكنم داشته باشه.»
او گفت: «لازم نیست من خوب میشم.»
در حالیكه درش را باز میكرم و چند تكه چوب داخلش میانداختم گفتم: «زحمتی نیست. تا من این كار رو میكنم یه نگاه به اطراف بنداز.»
«نمیترسی ازت دزدی كنم؟»
پرسیدم: «جیبی داری كه چیزهای دزدی را توش بذاری؟»
لبخند زد: «فكر كنم این از خوش شانسیمه كه دزد نیستم.»
چند دقیقه بعد را صرف جایگذاری كردن آتش زنه و روشن كردن آتش كردم. نمیدانم كه كدام اتاق را دیده بود اما هنگامیكه من بلند شدم او داشت باز میگشت.
او گفت: «باید خیلی عاشقش بوده باشی خونه را تبدیل به معبد او كردی.»
«چه تو جان كارتر باشی، چه صرفاً فكر كنی كه جان كارتر هستی باید بتونی درك كنی كه من چه احساسی داشتم.»
«چه مدته كه مرده؟»
گفتم: «فوریه گذشته» و سپس به تلخی اضافه كردم: «روز والنتاین»
«زن دوست داشتنیای بوده»
«اكثر مردم پیر میشن اما اون هر روز زیباتر میشد، به نظر من البته»
«میدونم»
«تو از كجا میدونی؟ تو هرگز اونو ندیدی هرگز باهاش ملاقات نكردی.»
«من میدونم چون شاهزاده من با هر لحظه ای كه میگذره زیباتر میشه. وقتی كه حقیقتاً عاشق باشی شاهزادهات همیشه در حال زیباتر شدنه.»
در حالیكه كتاب را به خاطر میآوردم گفتم: «و اگه از اهالی بارسوم باشه اون برای حدود هزار سال جوون میمونه»
«شاید»
«شاید؟ تو نمیدونی؟»
«چه فرقی میكنه؟ تا زمانی كه به چشم من اون جوون و زیباست؟»
«این برای كسی كه فكر میكنه زندگیش رو از راه سر بریدن با یك شمشیر میگذرونه خیلی فلسفیه»
در حالیكه روی نزدیكترین صندلی راحتی به آتش مینشست جواب داد: «من هیچچیز را بیشتر از زندگی در صلح نمیخواهم.»
«من هر لحظهای كه دور از دژاثوریس هستم زجر میكشم.»
گفتم: «من به تو غبطه میخورم.»
با لحن كنایه آمیزی گفت: «فكر كردم من دیوانه فرض شدهام.»
«هستی، فرقی نمیكنه. چه دژاثوریس تو واقعی باشه چه توهم یك ذهن پریشان، تو اعتقاد داری كه وجود داره و داری میری كه بهش ملحق بشی. لیزای من مرده و من هرگز دوباره اونو نمیبینم.»
جوابی نداد، تنها به من خیره شد.
در حالیكه روی مبل مینشستم ادامه دادم: «تو ممكنه به اندازه یك مجنون دیوانه باشی، اما تو منو متقاعد كردی كه داری میری شاهزاده مریخیات را ببینی، من آخرین ذرات عقل سلیمام را میدادم اگر میتونستم باور كنم كه حتی برای یك دقیقه میتونم شاهزاده زمینیام را دوباره ببینم.»
جان گفت: «شجاعتتو تحسین میكنم.»
با تعجب تكرار كردم: «شجاعت؟»
«اگر شاهزاده من میمرد من بدون او انگیزه یك روز دیگر زندگی كردن، یا حتی یك لحظه دیگر را نداشتم.»
«این هیچ ربطی به انگیزه برای زندگی نداره.»
«پس چیه؟»
شانهام را بالا انداختم: «غریزه، اجبار. نمیدونم. من حقیقتاً از زنده بودن در سال گذشته لذت نبردهام.»
«و هنوز تمومش نكردی.»
گفتم: «شاید این به هیچوجه شجاعت نباشه. . شاید بزدلیه.»
«یا شاید دلیلی وجود داره؟»
«برای زندگی كردن؟ من نمیتونم دلیلی بیارم.»
«پس شاید سرنوشت این بود كه من باید در خانه تو ظاهر میشدم.»
من گفتم: «تو به صورت جادوئی ظاهر نشدی، تو از جایی كه لباسها تو جا گذاشتی به اینجا اومدی.»
سرش را به آرامی تكان داد: «نه، یك لحظه من داشتم میان باغچههای قصرم در هلیوم، دست در دست شاهزادهام میگشتم، و لحظه بعد من در حیاط تو، بدون زین و یراقم و بدون سلاحهایم ایستاده بودم. من سعی كردم بازگردم اما نمیتونستم بارسوم را ازمیان دانه های چرخان برف ببینم، و اگر نتونم ببینمش نمیتونم بهش برسم.»
با خستگی گفتم: «تو برای هر چیزی یك جواب بینقص داری. من شرط میبندم تو در همه تستهای شخصیتیات نمره A گرفتی.»
جان گفت: «تو تمام همسایههایت را میشناسی. آیا منو قبلاً دیده بودی؟ فكر میكنی یه مرد عریان چه مسافتی تو این كولاك میتونه راه بره؟ آیا پلیس به تو درباره یك مرد دیوانه فراری هشدار داده؟»
پاسخ دادم: «حتی برای پلیس هم شب افتضاحیه كه بیرون باشه و تو یك دیوانه بیآزار به نظر میرسی.»
«حالا چه كسی پاسخ بینقص داره؟»
«خیلی خوب، باشه، تو جان كارتر هستی و دژاثوریس یه جایی اون بالا منتظره تو است و سرنوشت بود كه تو را به اینجا آورد، و صبح فردا یك مرد نگران كه دنبال برادر یا پسر خاله گمشدهاش میگرده پیداش نمیشه.»
او گفت: «تو كتابهای منو داری. بعضی از اونها را، من اونها را روی یكی از ردیفهای كتاب خونه دیدم. از اونها استفاده كن. هر چیزی كه میخوای از من بپرس.»
«این چه چیزی را ثابت میكنه؟ احتمالاً هزاران بچه وجود دارند كه میتونن اونها را كلمه به كلمه از حفظ بخونن»
«در اینصورت من فكر میكنم ما تمام شب را در سكوت سپری خواهیم كرد.»
من گفتم: «نه من از تو سؤالاتی خواهم پرسید، اما جواباشان در كتابها نیست.»
«خوبه»
«بسیار خوب، تو چطور میتونی تا این حد تحت تأثیر زنی باشی كه از یه تخم در اومده؟»
او پرسید: «تو چطور میتونی عاشق یك زن ایرلندی یا هلندی یا برزیلی باشی؟چطور میتونی عاشقی یك زن سیاه، سرخ یا سفید باشی؟ چطور میتونی عاشق یك زن مسیحی یا یهودی باشی؟ من عاشق شاهزادهام هستم برای چیزی كه هست، نه برای چیزی كه شاید زمانی بوده.» او مكث كرد: «چرا لبخند میزنی؟»
فكر كردم ما امسال داریم یك مرد دیوانه را ترسیم میكنیم.
او به یكی از عكس های لیزا اشاره كرد: «برداشت من این است، او هیچ وجه اشتراكی با تو نداشت.»
گفتم: «اون در همه چیز با من اشتراك داشت بجز ارثیه، مذهب و تعلیم و تربیت عجیبه نه؟»
او پرسید: «چرا باید عجیب باشه؟ من هرگز فكر نكردم عاشق یك زن مریخی بودن عجیبه»
«من فكر میكنم اگه تو اعتقاد داشته باشی كه مردمانی روی مریخ وجود دارند، حتی مردمانی كه از تخم بیرون میان، برای من راحته كه باور كنم تو عاشق یكی از اونها هستی.»
«چرا حس میكنی اعتقاد داشتن به یك دنیای برتر، یك دنیای شكوه و سلحشوری و منش و نجابت دیوانگیه؟ و من چرا نباید عاشق كاملترین زنی باشم كه در دنیا وجود داره؟ آیا غیر از این فكر كردن دیوانگی نیست؟ وقتی تو با شاهزادهات ملاقات میكنی آیا منطقیه كه اونو كنار بذاری؟»
با تندی گفتم: «ما دربارهی شاهزادهی من صحبت نمیكنیم.»
«ما داریم درباره عشق صحبت میكنیم.»
«بسیاری از مردم عاشق میشن. هیچ كس دیگهای مجبور نبوده به خاطرش به مریخ بره.»
به تلخی لبخند زد: «و حالا ما داریم درباره از خودگذشتگیهایی كه یك نفر باید برای عشق از خود نشون بده صحبت میكنیم. برای مثال، من اینجا هستم، نصفه شب، 40 میلیون مایل دور از شاهزادهام، با مردی كه فكر میكنه من به آسایشگاه روانی تعلق دارم.»
پرسیدم: «پس چرا از مریخ برگشتی؟»
او مكث كرد مثل اینكه داشت به خاطر میآورد: «این یك امر ارادی نبوده. اولین بار كه اتفاق افتاد من فكر كردم كه قادر مطلق داره من را آزمایش میكنه، همونطور كه اعمال را آزمایش میكنه. من 10 سال طولانی را قبل از اینكه بتونم برگردم اینجا گذروندم.»
«و تو هرگز سؤال نكردی كه آیا اون واقعاً اتفاق افتاده بود؟»
«شهرهای باستانی، كف دریاهای مرده، نبردها، جنگجوهای خشمگین با پوست سبز، من ممكنه تمام اینها را تصور كرده باشم. اما من هرگز نمیتونستم عشقم به شاهزاده ام را تصور كرده باشم، اون در تمام دقایق هر روز با من میمونه، صدای او، لمس پوستش، عطر موهاش. نه من نمیتونستم اونها را ازخودم در آورده باشم.»
گفتم: «اون باید یك آرامش در حین تبعیدت بوده باشه.»
پاسخ داد: «یك آسایش و یك شكنجه. كه هر روز به آسمان نگاه كنم و بدونم كه او و پسری كه هرگز ندیدم تا اون حد غیر قابل تصور دور هستند.»
«و تو هرگز شك نكردی؟»
او گفت: «نه من هنوز آخرین كلماتی كه نوشتم یادمه. من معتقدم كه اونها منتظر من هستند و یه چیزی به من میگه كه به زودی خواهم دونست.»
گفتم: «درست یا غلط، حداقل تو میتونی بهش معتقد باشی. تو شاهد مرگ شاهزادهات در مقابل چشمانت نبودی.»
به من خیره شد. انگار داشت تصمیم میگرفت چه باید بگوید. بالاخره او صحبت كرد: «من بارها مردهام و اگر مشیت الهی بر این قرار بگیره، دوباره فردا خواهم مرد.»
«درباره چی حرف میز نی؟»
او گفت: «تنها هوشیاری من میتونه از خلاء بین دنیاها گذر كنه. بدن من باقی میمونه، یك جسد بیجان.»
با طعنه گفتم: «و آن متلاشی نمیشود یا نمیپوسد؟ و منتظر تو میشود تا برگردی؟
او گفت: «من نمیتوانم این را توضیح بدهم. من تنها از مزایایش استفاده میكنم.»
«و لابد این قراره به من آرامش بده- یك مرد دیوانه كه فكر میكنه جان كارتر هست داره به من تذكر میده كه لیزای من ممكنه الان روی مریخ زنده باشه.»
او گفت: «این به من آرامش میده.»
«بله ولی تو دیوانه هستی.»
«آیا دیوانگیه كه فكر كنم اون ممكنه كاری را كرده باشه كه من كردم؟»
گفتم: «كاملاً»
«اگر یك بیماری كشنده داشتی، آیا این دیوانگی بود كه دنبال هر پزشك تجربی [1]كه ادعا میكنه میتونه درماناش كنه بگردی یا اینكه بشینی و منتظر مرگ بشی؟»
«پس حالا تو به جای یك مرد دیوانه یك پزشك تجربی هستی؟»
او گفت: «نه من مردی هستم كه از مردن كمتر از، از دست دادن شاهزادهام میترسم.»
گفتم: «خوش به حالت. من همین الان هم شاهزادهام را از دست دادم.»
«برای 10 ماه. من شاهزاده ام را برای 10 سال از دست داده بودم.»
با كنایه گفتم: «تفاوتی هست. مال من مرده، مال تو نمرده بود.»
او پاسخ داد: «تفاوت دیگری هم هست. من شهامت پیدا كردن شاهزادهام را داشتم.»
«شاهزاده من گم نشده. من دقیقاً میدونم كه كجاست.»
سرش را تكان داد: «تو میدونی كه بخش بیاهمیت اون كجاست.»
آه عمیقی كشیدم: «اگر ایمان تو را داشتم برای داشتن دیوانگیت خوشحال میشدم»
«تو نیازی به ایمان نداری. تو تنها نیاز به شهامت داری كه اعتقاد داشته باشی ، نه به اینكه چیزی درسته، بلكه به اینكه امكان پذیره.»
پاسخ دادم: «شهامت مال جنگسالاران است. نه مال یك مرد 64 ساله كه همسرش را از دست داده.»
او گفت: «هر مردی شهامت نهفتهای داره. شاید شاهزاده تو در بارسوم نباشه و شاید هیچ بارسومی وجود نداشته باشه و من به همون دیوانگی باشم كه تو تصور میكنی. آیا تو به پذیرفتن همه چیز به همون صورتی كه هست اكتفا میكنی یا شهامت اینو داری كه امیدوار باشی من راست بگم؟»
به تندی گفتم: «البته كه من امیدوارم تو راست بگی. خوب كه چی؟»
«امید به سوی باور هدایت میكند، و باور به سوی عمل.»
«نه به سوی وادی مسخرگی هدایت میكنه.»
با حس غمگینی در چهره اش به من نگاه كرد: «آیا شاهزادهات كامل بود؟»
بیدرنگ گفتم: «از هر جهت.»
«و آیا عاشق تو بود؟»
میدانستم سؤال بعدیش چیست اما نمیتوانستم از جواب دادن خودداری كنم: «بله»
او گفت: «آیا یك شاهزاده میتواند عاشق یك بزدل یا یك دیوانه باشد؟»
با عجله گفتم: «كافیه! تو 10 ماه گذشته عاقل موندن به اندازه كافی برام سخت بوده. حالا تو اومدی و انتخابهای دیگهای پیشنهاد میدی كه خیلی جذاب به نظر میرسند. من نمیتونم بقیه عمرم را با فكر كردن به اینكه ممكنه یه راهی پیدا كنم كه دوباره ببینمش بگذرونم.»
«چرا كه نه؟»
اول فكر كردم كه او دارد شوخی میكند. اما بعد دیدم كه شوخی نمیكند.
«جداً از این حقیقت كه این دیوانگیه. . اگر من به این كار بپردازم دیگه هیچ غلطی نمیتونم بكنم.»
او پرسید: «الان داری چیكار میكنی؟»
تائید كردم: «هیچی» ناگهان آه كشیدم: «من هر روز صبح از خواب بیدار میشم و منتظر میشم كه روز به آخر نزدیك بشه تا من بتونم بخوابم و چهره اونو مقابل خودم نبینم تا صبح كه دوباره بیدار میشم.»
«و تو این را رفتار منطقیه یك مرد عاقل به حساب میآری؟»
جواب دادم: «یك مرد واقعبین. او رفته و هرگز برنمیگرده.»
او پاسخ داد: «به حقیقت خیلی بها داده شده است. واقعبین سیلیكون را میبینه و یك دیوانه ماشینی را كه میتونه فكر كنه. واقع بین كپك را میبینه و دیوانه دارویی را كه میتونه به طرز معجزه آسایی عفونت را خوب كنه. واقعبین به ستارگان نگاه میكنه و میپرسته چرا به خودم زحمت بدم؟ دیوانه به همون ستارهها نگاه میكنه و میپرسه چرا به خودم زحمت ندم؟» او مكث كرد و مشتاقانه به من خیره شد. یك واقعبین ممكنه بگه شاهزاده من مرده. یك دیوانه خواهد گفت، جان كارتر راهی برای غلبه بر مرگ پیدا كرد، پس چرا شاهزاده من نتونسته باشه؟»
«كاش میتونستم اینطور بگم.»
او گفت: «اما؟»
«من دیوانه نیستم.»
«من برات احساس تأسف میكنم.»
جواب دادم: «من برای تو احساس تأسف نمیكنم.»
«اوه! چه احساسی داری؟»
گفتم: «حسادت، اونها امشب یا فردا یا روز بعدش خواهند آمد و تو را خواهند برد به همون جایی كه ازش سرگردان شدی، و تو همچنان كه حالا معتقد هستی خالصانه معتقد خواهی بود. تو بدون هیچ شكی میدانی كه شاهزاده ات منتظرت است. تو هر لحظه از بیداریت را صرف فرار و بازگشت به بارسوم خواهی كرد. تو ایمان و امید و هدف خواهی داشت كه هر سه اینها انگیزه دهنده هستند. كاش من یكی از اینها را داشتم.»
«آنها غیر قابل به دست آوردن نیستند.»
در حالیكه بلند میشدم گفتم: «شاید نه برای جنگجویان، اما برای مردان همسر از دست دادهی سالخورده با زانوهای مشكلدار و فشارخون بد چرا.» با كنجكاوی مرا نگاه كرد. به او گفتم: «من برای یك شب به اندازه كافی دیوانگی داشتهام، من دارم میرم بخوابم، اگه بخوای میتونی روی مبل بخوابی، اما من اگه جای تو بودم قبل از اینكه بیان دنبالم اینجا را ترك میكردم. اگه به طبقه هم كف بری تعدادی لباس و یك جفت چكمه قدیمی پیدا خواهی كرد و میتونی كت منو از كمد راهرو برداری.» در حالیكه من به سوی راه پله میرفتم او گفت: «ممنون از مهمان نوازیت. متأسفم كه خاطرات دردناك شاهزاده ات را به خاطرت آوردم.»
جواب دادم: «من خاطراتم را گرامی میدارم. تنها زمان حال كه دردناكه»
از پلهها بالا رفتم و با لباس روی تخت دراز كشیدم، و حس كردم كه با تصور لیزا كه زنده است و لبخند میز ند به خواب میروم. درست مثل هر شب»
هنگامیكه صبح بیدار شدم و پایین رفتم او رفته بود. اول فكر كردم كه نصیحت مرا پذیرفته و سعی كرده است كه از تعقیب كنندگانش جلو بیافتد- اما بعد از پنجره بیرون را نگاه كردم و او را دیدم، درست همان جایی كه شب قبل او را دیده بودم.»
صورتش در برف رو به پایین بود، بازوهایش مقابلش كشیده شده بود و درست مثل روزی كه به دنیا آمده بود عریان بود. بدون اینكه نبضش را امتحان كنم میدانستم كه مرده است. كاش میتوانستم بگویم كه لبخند رضایت بخشی بر لب داشت. اما اینطور نبود، او سرد و ناراحت به نظر میرسید. درست مثل زمانی كه او را پیدا كردم.
به پلیس تلفن زدم، كه به سرعت آمدند و او را بردند. به من گفتند كه هیچ گزارشی از كسی كه از آسایشگاه روانی محل فرار كرده باشد ندارند.
من چندین بار در هفته آینده با آنها تماس گرفتم. آنها نمیتوانستند او را شناسایی كنند. اثر انگشت و دی ان ا او ثبت نشده بود و مشخصاتش با هیچ فرد گم شدهای همخوانی نداشت. مطمئن نیستم كه چه زمانی پرونده او بسته شد، اما هیچكس دنبال او نیامد كه جسد را تحویل بگیرد و آنها بالاخره او را بدون هیچ اسمی بر سنگ قبرش، در همان تاریخی كه لیزا به خاك سپرده شده بود، به خاك سپردند.
من به طور معمول هر روز از گور لیزا دیدن میكردم، و من بازدید از گور جان را نیز آغاز كردم. دلیلش را نمیدانم. او باعث شد من افكار دیوانهوار و ناراحتی داشته باشم كه مرز بین آرزوها و واقعیات را تیره میكنند، و نمیتوانم آنها را دور كنم و از این بیزار بودم. بیش از این، من از او بیزار بودم: او با اطمینان مطلق از اینكه به زودی شاهزادهاش را خواهد دید مرد، در حالیكه من با اطمینان مطلق از اینكه هرگز شاهزادهام را دوباره نخواهم دید زنده بودم.
نمیتوانستم از این سرگردانی نجات پیدا كنم كه كدام یك از ما واقعاً عاقل بود- او كه حقیقت را توسط نیروی ایمانش شكل میداد، یا آنكه با خاطرات كهنه به جا مانده بود، زیرا شهامت نداشت كه سعی كند خاطرات جدیدی خلق كند.
همانطور كه روزها میگذشت دریافتم كه بیشتر و بیشتر به چیزهایی كه جان گفته بود فكر میكنم، آنها را در ذهنم دوباره و دوباره مرور میكنم- و آنگاه در 13 فوریه خبری در روزنامه خواندم كه فردا مریخ از هر زمان دیگری در 16 سال آینده به زمین نزدیكتر خواهد بود.
كامپیوترم را برای اولین بار بعد از ماهها روشن كردم و خبر را در چندین سرویس خبری اینترنتی پیدا كردم. برای لحظاتی درباره خبر، درباره جان و درباره لیزا فكر كردم. سپس به انجمن خیریه تلفن زدم و گفتم من خانه ام را قفل نكرده رها خواهم كرد و آنها میتوانند هر چیزی را كه درخانه است بردارند-غذا، لباس ها، وسایل و هر چیزی كه بخواهند.
من 3 ساعت باقی مانده را صرف نوشتن این خطوط كردم، بنابراین هر كس كه اینها را بخواند میداند كه من كاری را كه قصد انجامش را دارم به میل خودم انجام میدهم، حتی با شادی و اینكه پس از مدتی طولانی كه در افسردگی بودم به سوی امید میروم.
تقریباً 3 صبح است. بارش برف در نیمه شب قطع شد. آسمان صاف است، و هر لحظه ممكن است مریخ دیده شود. چند دقیقه قبل تصاویر مورد علاقهام از لیزا را جمع آوری كردم، آنها روی میز كنار من چیده شدهاند، و او از همیشه زیباتر به نظر میرسد.
به زودی لباسهایم را در خواهم آورد، آنها را مرتب تا خواهم كرد و روی صندلی خواهم گذاشت و بیرون به حیاط خواهم رفت. پس از آن تنها مسئله، مشاهده چیزی است كه به دنبال آن هستم. آیا مریخ است؟ بارسوم است؟ یا چیز دیگری؟ فرقی نمیكند. تنها یك واقعبین همه چیز را به همان صورتی كه هست میبیند، و جان محدودیتهای واقعیت را به من نشان داد- و چطور ممكن است كسی به كاملی شاهزاده من از آن محدودیتها عبور نكرده باشد؟
من معتقدم كه او منتظر من است و چیزی به من میگوید به زودی خواهم دانست.