جایی هست در فضا، اما نه در زمان، بسیار دور از اینجا؛ جایی كه فصل دارد، جایی كه میچرخد و كُرهی لمیده در مسیری بیضیشكل به دور خورشیدش میگردد، و جایی كه سال از بهاران به شكوفه میوزد، سپس دروُ میرسد كه ....
نویسنده : راجر جوزف زلازنی (Roger Joseph Zelazny) نویسندهٔ آمریكایی سبكهای فانتزی و علمی-تخیلی است. او سه بار برندهٔ جایزهٔ نبیولا و شش بار برندهٔ جایزهٔ هوگو شدهاست.
او فارغالتحصیل هنرهای دراماتیك با مدرك استادی از دانشگاه كلمبیا بود و نوشتن داستانهای علمی-تخلی و فانتزی را از 1962 میلادی آغاز كرد. وی با نام هریسون دانمارك هم مینوشت.
او كه از پیشگامان موج نوی ادبیات علمیتخیلی دانسته میشود و عناصر ادبیات پیشروی جریان اصلی را به گونهٔ داستانهای علمیتخیلی پیوند زدهاست، بدون شك از تجربیترین نویسندگان ادبیات فانتزی نیز هست. مضامین اساطیری در آثار او جایگاه اصلی را دارند.
او برندهٔ شش جایزهٔ هوگو، سه جایزهٔ نیبولا، دو جایزهٔ لوكاس، دو جایزهٔ بالروگ و بسیاری جوایز علمی-تخلی و فانتزی دیگر است. از این میان میتوان به جایزهٔ مشترك رمان او كنراد صدایم كنید و تلماسه شاهكار آقای فرانك هربرت برای بهترین رمان علمیتخیلی سال اشاره كرد. یا از بردن مضاعف دو جایزهٔ بزرگ علمیتخیلی جهان ـ هوگو و نبیولا ـ در سال 1976 و برای رمان كوتاه خانه دژخیم است یاد كرد.
داستان كوتاه «شب 999 چشم دارد » اثری از این نویسنده است . شاید بسیاری از خوانندگان این داستان از خود بپرسند كه «علمیتخیلیّت» این اثر چیست؟ این داستان به زمانهای اشاره دارد كه بشر در سیارات بسیار ساكن شده و گویا گذشتهی خود، یعنی زمین، را فراموش كرده. از طرف دیگر به نظر میرسد تكنولوژی باعث شده تا این بشر كیهاننورد، طبیعت و زیباییهای شاعرانهی اینچنین را از یاد ببرد و به یكجور رخوت و سستی پناه آورد كه همین سوژه، یعنی تأثیر علم و تكنولوژی و بهطور خاص سفر فضایی، مضمونی مهم در ادبیات علمیتخیلی است. از طرف دیگر این داستان اشارهای محو به تاریخ بشر آینده نیز دارد: «تا محیطش را معتدل كند، تا با محیطش بجنگد، با ابزارهایش، با خودش...» كه این را میتوان به نابودی محیط زیست و سپس جنگ انسان با مصنوعات تكنولوژیكش و سپستر جنگی داخلی میان خود انسانها تعبیركرد.
داستان كوتاه « شب 999 چشم دارد » را در زیر می خوانید .
گوش كنید، خواهش میكنم گوش كنید. حرف مهمی دارم. آمدهام تا چیزی را به خاطرتان بیاورم. زمان آن رسیده است تا من دوباره از چیزهایی بگویم كه نباید فراموش كنید.
بنشینید لطفاً و چشمانتان را ببندید. تصویرهایی خواهید دید. حالا عمیق نفس بكشید. رایحههایی، بوهایی به مشامتان میرسد... مزههایی را نیز میچشید. اگر بهدقت گوش كنید، حتا صداهایی دیگر را در صدای من میشنوید...
اگر راهش را بلد باشید جایی هست در فضا، اما نه در زمان، بسیار دور از اینجا؛ جایی كه فصل دارد، جایی كه میچرخد و كُرهی لمیده در مسیری بیضیشكل به دور خورشیدش میگردد، و جایی كه سال از بهاران به شكوفه میوزد، سپس دروُ میرسد كه رنگهایش یكی بر دیگری بر فراز سرتان و در زیر پاهایتان در كشمكش هستند و عاقبت یكنواختی خشك و قهوهایرنگ را به خود میگیرند كه در میانش راه میروید و حالا راه بروید و مُردگیِ هوای صبحگاهیِ تیز و سرد را بو بكِشید؛ و ابرها را میشود از میان درختانِ دور از هم دید كه بر پهنهی آبیِ آسمان سُر میخورند و بارانی به زمین نمیدهند؛ بعد ادامه كه بدهید زمانهی سرما و برف میرسد و پوست درختان به اندازهی زبانهی سوهانْ سفت و تیز میشود و هر قدمی كه برمیدارید چالهای سیاه بر دنیایی سفید به جا میگذارید و اگر یك مُشت از آن را با خودتان به خانه ببرید ذوب میشود و آب به دست میآورید؛ پرندگانْ دیگر مثل آن زمان كه رنگها بر زمین و بر خودشان پاشیده بغبغو و جیرجیر و چهچهه و جیكجیك نمیكنند، بلكه بالهایشان را محكم بستهاند و بیصدا بر رفِ درختانِ همیشهسبز میلرزند؛ زمانهی توقف میانِ حركات است: ستارگان، درخشانتر از قبل سر بر میآورند (حتا همین ستاره ـ اما نترسید) و روزها كوتاه است و هیچ اتفاقی نمیافتد مگر اندیشیدن (فلسفه در كشورهای سردِ زمین متولد شد) و شبها دراز است و وقفِ بازی و نوشخواری و دركِ موسیقی و نمایش و عیانكردنِ عشق و از میانِ پنجرههای یخزده بیرون را نگاه كردن و شنیدنِ آوای باد و دستكشیدن بر پوستِ سگِ گله ــ آنجا در آن كانون ساكن كه روی زمین نامش زمستان است همه چیز در میانِ جزم و سكونْ خود را بازآرایی میكنند و خود را برای مشقتهای خصمانه و بیامان آماده میكنند تا با مقاطعی سبز، قهوهایـوـخیسـوـخاكستریِ پس از برف را خالمخالی كنند و وحشتِ تازهای را از جنسِ رنگ بر سیرتِ شبنمجمعكن و حشرهآورِ صبحها بگسترانند كه در میانش راه میروید و حالا راه میروید و این چیزها را با منافذِ پوستتان مزمزه میكنید. میخواهم به خاطر بیاورید آنجا كه فصلها به این طریق عوض میشوند تا اندیشهی الگوی ممتازِ وجودِ انسان را با خود داشته باشند، تا با ثبتِ حركت در میانِ زمان به ژنها شكل بدهند، تا در آگاهیِ نوعِ شما، ضرباهنگِ این حقیقتِ بیطرفانه و حكمتِ آریستوفانی را حك كنند كه «سعادتِ هیچ كس را قضاوت منما تا بعد از آنكه بمیرد»... آنجا خاستگاه شما قرار دارد، آنجا موضعِ سرزمینِ پدرانِ شما و پدرانِ پدرانِ شما است، آنجا جهانی میچرخد كه هرگز نباید فراموشاش كنید، آنجا انسان، دلیرانه، ابزارهایی تدبیر كرد تا محیطش را معتدل كند، تا با محیطش بجنگد، با ابزارهایش، با خودش و هرگز تماماً از هیچ كدام از آنها نگریخت؛ هرچند خود را رها كرد تا در میان ستارگان سرگردان شود (نترسید از این ستاره، نترسید از این ستاره هرچند گرمتر میشود) و به سببِ تبدیلِ پراكندگی به حضورِ لامكانی و باروری به حضورِ همهجایی، نوعِ وجودش را بر دشتهای كیهان جاودانه كرد (و همیشه به همان شكل باقی ماند، همیشه، همیشه! فراموش نكنید! چیزهایی را هیچوقت فراموش نكنید، نظیر درختانِ زمین: نارونها، سپیدارهایی كه مثل قلممو میمانند، چنارها، بلوطها، سروهای معطرِ حیرتآور، افراهایی كه برگهایشان مانند ستاره است، زغالاختهها و گیلاسها؛ یا گُلها: جِنتیانا و نرگس زرد، یاس و گل سرخ، زنبق و شقایق نُعمانیِ خونرنگ؛ و طعمهای زمین: گوشت گوسفند و گوشتِ كبابی، گوشت خرچنگ و سوسیسهای ادویهزدهی دراز، عسل و پیاز، فلفل و كرفس، چغندرِ لطیف و تربچهی بازیگوش ــ نگذارید این چیزها از خاطر شما برود، هرگز! زیرا شما باید همانگونه بمانید، هرچند این دنیا همان دنیا نیست؛ شما باید خودتان بمانید، انسان، بشر بمانید، خواهش میكنم گوش كنید! خواهش میكنم گوش كنید! من كانونِ ذهنِ زمینام، همراه همیشگیِ شما، حافظهی شما، دوست شما، تذكردهندهی شما؛ باید به اندیشههای زادگاهتان جواب بدهید، یگانگیِ نوعِ خود را حفظ كنید، به حرفهایی كه شما را به ساكنانِ دیگرِ هزار دنیای بیگانه پیوند میدهد گوش كنید!)
چه شده؟ چرا جواب نمیدهید؟ هفتههاست كه من را از نو برنامهریزی نكردهاند، اما آن زمان ایناندازه گرم نبود كه تا این حد بیحركت شوید. تهویهها را روشن كنید. سرما كمكتان میكند بهتر فكر كنید. از خورشید سرخ نترسید. آسیبی به شما نمیرساند. اینطور نیست كه مثل آتش بالای سر شما شعلهور شود. به من گفتهاند. میدانم. همین طور كه خانه به خانه، دهكده به دهكده میروم نیرویم تمام میشود، چون كه هفتههاست من را از نو برنامهریزی نكردهاند، اما میدانم. به من گفتهاند. به شما میگویم شعلهور نخواهد شد. به حرفم گوش كنید. خواهش میكنم گوش كنید و این بار پاسخ بدهید. دوباره به شما میگویم: جایی هست در فضا، اما نه در زمان، بسیار دور از اینجا...