داستان فرهنگ : سرقت اثر كاترین آنه پورتر « سرقت »

به خاطر آورد كه چطور هرگز هیچ دری را در عمرش قفل نكرده بود. بر اساس اصولی كه به آن پایبند بود و مالكیت را برایش دشوار می‌ كرد، در برابر هشدارهای دوستان به گونه ‌ای متناقض به خود می‌ بالید كه هرگز یك پنی هم از او دزدیده نشده، و حالا ...

1397/02/16
|
17:24

درباره نویسنده : كاترین آنه پورتر
كاترین آن پورتر نویسنده داستان كوتاه، رمان و مقاله، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی آمریكایی بود.
وی در سال 1930 با چاپ اولین كتاب خود مجموعه داستان كوتاه «ارغوان (یهودا) شكوفا» خود را به عنوان نویسنده‌ای صاحب سبك در داستان كوتاه مطرح كرد. در سال 1966 بخاطر مجموعه داستان‌های كوتاه خود برنده جایزه پولیتزر و جایزه ملی كتاب شد.
داستان كوتاه « سرقت » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید.
وقتی وارد شد كیفش را در دست داشت. ایستاده بر زمین، در حالیكه حوله ‌ی حمام را دور خود پیچیده بود و حوله نمناكی را در یك دست به زمین می‌ كشید، گذشته‌ ی نزدیك را در ذهنش مرور كرد و همه چیز را به وضوح به خاطر آورد. بله، بعد از خشك كردن كیف با دستمال قفلش را باز كرده و محتویاتش را روی نیمكت پخش كرده بود.
می‌خواست سوار قطار هوایی شود و طبعاً به داخل كیفش نگاه كرد تا اطمینان یابد پول كرایه را دارد و خوشحال شد وقتی چهل سنت در جیبك پول خرد پیدا كرد. تازه كرایه اش را با وجودی كه كامیلو عادت داشت تا بالای پله‌ ها همراهی ‌اش كند و پیش از آن كه دستگیره را بچرخاند سكه ‌ای در ماشین بیندازد و بعد او را با تعظیم به جلو براند، خودش می‌ پرداخت. كامیلو با مجموعه‌‌ ی نسبتاً كاملی از این آداب كوچك و مؤدبانه مشكلات بزرگ ‌تر و پردردسرتر را نادیده می ‌گرفت.
با او در زیر شرشر باران تا ایستگاه پیاده رفته بود، برای این‌ كه می‌ دانست به اندازه خودش بی ‌پول است، و هنگامی ‌كه برای گرفتن تاكسی پافشاری كرده بود، محكم در پاسخش گفته بود: «می ‌دانی كه به هیچ ‌وجه امكان ندارد.» كامیلو كلاه تازه ‌ای به رنگ زیبای بیسكویتی به سر داشت، از آن‌ جا كه هرگز به فكرش نمی ‌رسید چیزی به رنگ قابل استفاده‌ تر بخرد، كلاه را برای اولین بار سرش گذاشته بود و حالا باران داشت خرابش می‌ كرد. با خود ‌اندیشید: «اما این وحشتناك است، از كجا یكی دیگر پیدا كند؟» آن را با كلاه‌ های ادی مقایسه می ‌كرد كه همیشه به نظر می‌ رسید دقیقاً هفت ساله‌ اند و انگار از عمد در باران رها شده‌ اند و حالا با بی‌ قیدی و به طور اتفاقی روی سر ادی قرار گرفته ‌اند. اما كامیلو خیلی متفاوت بود، اگر كلاه كهنه ‌ای به سر می‌ گذاشت، به شدت كهنه به نظر می ‌‌آمد و این روحیه‌ اش را خراب می ‌كرد. اگر نگران نبود كامیلو بد تعبیر كند، وقتی خانه‌ ی «تورا» را ترك كردند به او می‌ گفت: «برو خونه، خودم می ‌تونم تنهایی به ایستگاه برم.»، اما كامیلو در به جا آوردن این آداب كوچك تا به آخر اصرار داشت.
كامیلو گفت: «نوشته‌ اند تا آخر شب باید باران بخوریم، پس بگذار با هم باشیم.»
در پای پلكان ایستگاه لحظه ‌ای پا به پا كرد -مهمانی كوكتل خانه «تورا» را با هم به خوبی برگزار كرده بودند- پس گفت: «كامیلو لااقل لطف كن با این وضعیتی كه داری پله‌ ها را بالا نیا، چون بلافاصله باید دوباره پایین بری، و این طوری حتماً گردنت را می ‌شكنی.»
كامیلو سریع سه بار تعظیم كرد، اسپانیایی ا‌‌ست، و جست و خیزكنان به درون باران و تاریكی جهید.
به تماشایش ایستاد زیرا او جوانی بسیار دلپذیر بود، و اندیشید فردا صبح با نگاهی دقیق به كلاه ضایع شده و كفش‌های نم‌ كشیده ‌اش احتمالاً او را علت بدبختی خود خواهد دانست. همان ‌طور كه نگاهش می‌ كرد، كامیلو در دورترین گوشه ایستاد، كلاه را از سر برداشت و زیر كتش پنهان كرد. احساس كرد با دیدن این صحنه به كامیلو خیانت كرده، چون كامیلو حتی از فكر این‌ كه او ظن ببرد كه می‌ خواسته كلاهش را نجات دهد، احساس حقارت می ‌كرد.
صدای راجر را پشت سرش در میان شُرشُر بارانی كه روی سایبان ایستگاه می‌‌ خورد شنید، می‌خواست بداند در این وقت شب، او بیرون در باران چه می ‌كند و آیا خودش را با اردك اشتباه گرفته؟ جریان آب از صورت دراز و خونسردش سرازیر بود: «هت، بیا، بهتره یك تاكسی بگیریم.»
نگاهی سرشار از یك رابطه دوستانه و قدیمی به هم كردند، بعد از پنجره به بیرون كه باران شكل و رنگ همه چیز را از پسش تغییر می ‌داد نگاه كرد. تاكسی مارپیچ میان ستون‌های پل‌ های قطار هوایی می ‌راند، سر هر پیچ اندك ترمزی می ‌زد، و او گفت: « هر چه بیشتر ترمز می‌ كنه احساس آرامش بیشتری می ‌كنم.
در تقاطع خیابان چهلم و ششم پشت چراغ راهنمایی توقف كردند، و سه پسر از برابر تاكسی گذشتند. زیر نور چراغ ‌های گرد مترسك‌ های سرخوشی بودند، همه باریك و همه كت و شلوارهای زرق و برقی و كراوات‌های شاد به تن داشتند. چندان هوشیار به نظر نمی ‌رسیدند و لحظه‌ ای تلو تلو خوران در مقابل ماشین ایستادند و بحثی میانشان درگرفت. به سوی هم خم شدند گویی خود را آماده آواز خواندن می‌ كردند و اولی گفت: «وقتی عروسی كنم، فقط برای این نیست كه عروسی كنم، برای عشقه، می ‌فهمید؟» و دومی گفت: «اوه، برو این‌ها رو به اون بگو» و سومی صدایی مانند جغد در آورد و گفت:« مرده‌ شورشو ببره؟ كی اونو داره؟» و اولی گفت: «آه، خفه شو جونی، یه عالمه دارم.» بعد هر سه فریاد كشیدند و در حالی كه به پشت اولی می‌زدند و به این طرف و آن طرفش می ‌كشاندند، به زحمت عرض خیابان را طی كردند.
«دیوانه» راجر گفت: «دیوانه ‌های زنجیری.»
دو دختر در بارانی‌های كوتاه و شفاف، یكی سبز، یكی قرمز، سرها در جهت باران، لغزان از كنارشان گذشتند. یكی به دیگری می ‌گفت: «آره، همه چیز رو در موردش می ‌دونم. اما من چی؟ تو همیشه غصه اونو می ‌خوری...» و با پاهای شبیه پلیكانشان كه به جلو و عقب پرتاب می ‌شد، به سرعت گذشتند.
تاكسی ناگهان عقب زد و بعد دوباره به جلو رفت، و بعد از مدتی راجر گفت: «امروز یك نامه از استلا داشتم، بیست و ششم برمی‌ گرده خونه، فكر می‌كنم فكرهاشو كرده و همه چیز روبه‌ راهه.»
«من هم امروز یك همچین نامه‌ ای داشتم. باید برای خودم تصمیم بگیرم. فكر می‌ كنم وقتشه كه تو و استلا قطعی‌ ش كنید.»
هنگامی ‌كه تاكسی در گوشه كوچه پنجاه‌ و سه غربی توقف كرد راجر گفت: «اگه ده سنت بدی من بقیه‌ شو دارم.» پس او كیفش را باز كرد و یك سكه ده سنتی به راجر داد و راجر گفت: «كیف خوشگلیه.»
-«كادوی تولده، و دوستش دارم، نمایشگاهت چطور پیش می‌ ره؟»
-«اوه، هنوز به ‌راهه، فكر كنم. نزدیكش نمی‌ رم. هنوز چیزی به فروش نرفته. منظورم اینه كه چه بخواهند یا نه می ‌خواهم همین ‌جوری ادامه بدم. دیگه حوصله بحث ‌اش رو ندارم.»
-«مسئله فقط سر برگزاری‌ شه، مگه نه؟»
-«برگزاریش مشكل‌ ترین قسمت ‌شه.»
-«شب به خیر راجر.»
-«شب به خیر. باید یك آسپرین بخوری و وان آب گرم بگیری، ظاهرت می ‌گه قراره سرما بخوری.»
-«باشه.»
با كیف زیر بغلش به طبقه بالا رفت و در پاگرد اول بیل صدای قدم‌هایش را شنید و كله ‌اش را با موهای آشفته و چشم‌‌ های قرمز بیرون كرد و گفت: «تورو به خدا قسم بیا تو و یك چیزی با من بنوش. خبرهای بدی داشتم.»
بیل به پاهای خیس او نگاه كرد و گفت: «كاملاً خیس شده‌ ای.» بیل تعریف كرد چطور كارگردان، نمایش‌ نامه‌ اش را بعد از دو بار تغییر بازیگر‌ها و سه بار تمرین، كنار گذاشته است. «بهش گفتم من نگفتم شاهكاره گفتم نمایش خوبی می‌ شه. و او گفت، كار نمی ‌كنه، متوجه می ‌شی؟ یك دكتر لازم داره. گیر افتادم، به ‌كل گیر افتادم.»
بیل این‌ها را گفت و نزدیك بود باز گریه كند. گفت: «داشتم گریه می‌ كردم، تو فنجونم» و پرسید آیا او متوجه هست كه ولخرجی‌ های همسرش چطور خانه خرابش می ‌كند. «براش هر هفته تو این وضع زندگی غم‌ انگیزم ده دلار می‌ فرستم، در واقع مجبور نیستم. تهدیدم می‌ كنه اگر نفرستم می ‌اندازم زندان، اما نمی‌ تونه این كار رو بكنه. خدایا، حالا كه این‌ طور با من رفتار می ‌كنه بگذار این كار رو هم بكنه! هیچ حقی برای گرفتن نفقه نداره و خودش هم اینو می ‌دونه. همه‌ ش می ‌گه برای بچه می ‌خواد و من همه ‌ش می ‌فرستم چون دلشو ندارم ببینم كسی رنج می ‌كشه. برای همین قسط های پیانو و ویكترولا این همه عقب افتاده.»
به بیل گفت: «خب، از طرف دیگه این خیلی قالی قشنگیه.»
بیل همان ‌طور كه بینی ‌اش را می ‌گرفت به قالی خیره شد. گفت: «از مغازه ریچی به قیمت نود و پنج دلار خریدمش. ریچی گفت یك موقعی به ماری درسلر تعلق داشته، و هزار و پانصد دلار می ‌ارزید، اما یك جاش سوختگی داره، زیر نیمكته. می ‌تونی رو دستش بزنی؟»
گفت: «نه.» به كیف خالی ‌اش می ‌اندیشید و این ‌كه تا سه روز دیگر نمی ‌توانست انتظار چك دستمزد آخرین مقاله ‌اش را بگیرد، و اگر یك پیش پرداختی نكند توافقش با رستوران واقع در زیر زمین هم چندان به طول نخواهد انجامید. گفت: «وقت این حرف‌ها نیست. اما امیدوار بودم تا حالا اون پنجاه دلاری را كه برای صحنه پرده سوم من قول داده بودی، داشته باشی. حتی اگر اجرا نشه. قرار بود با پیش پرداختی كه گرفتی سهم منو به هر حال بپردازی.»
بیل گفت:«یا مسیح، تو هم؟» یك هق‌ هق یا سكسكه بلند تحویل دستمال نمناكش داد. «از همه چیز گذشته كار تو بهتر از مال من نبود. بهش فكر كن.»
گفت: «اما تو یك چیزی بابتش گرفتی. هفتصد دلار.»
بیل گفت: «یك لطفی كن، باشه، همه چیز رو فراموش كن. نمی‌ تونم، می‌‌ فهمی، نمی‌ تونم. اگر می ‌تونستم می‌ كردم، اما می ‌بینی كه در چه مخمصه‌ ای هستم.»
متوجه شد بی ‌آنكه بخواهد می‌ گوید: «پس فراموش كن.» قصد داشت در این مورد خیلی محكم باشد.
آنجا حالا به وضوح به خاطر می ‌آورد، نامه را پیش از آن ‌كه محتویات كیف را برای خشك كردنش خالی كند از آن درآورده بود.
نشست و نامه را دوباره خواند، اما جملاتی وجود داشت كه پافشاری می ‌كردند چندین بار خوانده شوند، برای خودشان زندگی‌ جدا از بقیه داشتند، و هنگامی كه كوشید جملات پس و پیش‌ شان را بخواند، با حركت چشم‌ هایش حركت كردند، و نمی ‌توانست از دست‌ شان بگریزد... «بیش از آن‌ چه بخواهم به تو فكر می ‌كنم...بله، حتی در موردت صحبت می ‌كنم... چرا این‌ قدر نگران خراب كردن بودی...حتی اگر می ‌توانستم الان ببینمت، نمی ‌دیدمت...این همه زشتی ارزشش را ندارد...آخرش...»
نامه را به دقت به رشته‌ های باریك پاره كرد و روی پنجره مشبك زغال‌ سنگ كبریت زد. فردا صبح زود هنگامی ‌كه زن سرایدار در زد و بعد داخل شد، او در وان حمام بود، با صدای بلند گفت می‌ خواهد پیش از راه انداختن حرارت مركزی ‌برای زمستان، رادیاتورها را امتحان كند. پس از این‌ كه چند دقیقه‌ ای در اطراف اتاق چرخید، سرایدار بیرون رفت و در را با صدایی محكم بهم زد.
از وان بیرون آمد سیگاری از جیب كیفش بردارد. كیف آن‌ جا نبود. لباس پوشید و قهوه درست كرد و همان ‌طور كه آن را می ‌نوشید كنار پنجره نشست. مطمئناً كیف را زن سرایدار برداشته بود، و بی‌ شك پس گرفتن آن بدون كلی هیجانِ مسخره غیرممكن بود. پس ولش. با این فكر در ذهن، هم‌ زمان خشمی عمیق و كشنده در خونش جاری شد. با احتیاط فنجان را وسط میز گذاشت و به آرامی به طبقه پایین رفت، سه رشته پلكان طولانی و یك راهروی كوتاه و یك رشته پلكان تیز كوتاه به طرف زیر زمین، جایی كه زن سرایدار با صورتی پوشیده از غبار زغال سنگ كوره را به هم می ‌زد.
«ممكنه لطفاً كیفمو پس بدید؟ هیچ پولی توش نیست. كادو بوده و نمی‌ خوام از دست بدمش.»
زن سرایدار بی ‌آنكه پشتش را راست كند برگشت و با چشمانی براق و سوزان كه نور قرمز كوره را باز می‌ تاباند، به او خیره شد. «منظورت چیه از كیفت؟»
گفت: «كیف پارچه ‌ای طلایی كه از روی نیمكت چوبی اتاقم برداشتی، باید پسش بگیرم.»
زن سرایدار گفت: «به خدا قسم من به كیفت نظر نداشتم و به پیغمبر راست می ‌گم.»
«خب پس نگهش دار.» این را گفت اما با لحنی بسیار تلخ: «اگه این ‌قدر می ‌خواهیش نگهش دار.» و راهش را كشید و رفت.
به خاطر آورد كه چطور هرگز هیچ دری را در عمرش قفل نكرده بود. بر اساس اصولی كه به آن پایبند بود و مالكیت را برایش دشوار می‌ كرد، در برابر هشدارهای دوستان به گونه ‌ای متناقض به خود می‌ بالید كه هرگز یك پنی هم از او دزدیده نشده، و حالا با تواضعی غم‌ افزا از این نمونه سفت و سخت كه نشان می ‌داد باورهای عمومی و قوانین ثابت بدون خواست او روند زندگی‌ اش را تعیین می ‌كنند خوشحال بود.
در این لحظه حس كرد چیزهای با ارزش زیادی از او دزدیده شده است، مادی یا معنوی؛ چیزهایی گمشده یا شكسته به خاطر اشتباه خودش، چیزهایی كه در زمان نقل مكان از خانه ‌ای جا گذاشته بود؛ كتاب ‌هایی كه از او قرض گرفته شده بود و هرگز بازگردانده نشده بود، سفرهایی كه برنامه ‌ریزی كرده بود و عملی نكرده بود، كلماتی كه انتظار داشت به او گفته شود و هرگز نشنیده بود، و كلماتی كه قصد داشت در پاسخ بگوید؛ انتخاب‌ هایی تلخ و جایگزین‌ هایی غیرقابل تحمل و بدتر از هیچ، و در عین حال اجتناب‌ ناپذیر؛ اندوه صبورانه و طولانی مرگ دوستی ‌ها و مرگ تیره و غیرقابل توضیح عشق‌ها، همه‌ی آنچه داشت و همه‌ ی آنچه از دست داده بود، با هم از دست رفته بود، و در این زمین لرزه‌ ی گمشده‌های به یاد آمده به ‌طور مضاعف از دست رفته بود.
زن سرایدار در حالی كه كیف او را در دست داشت با همان چشمان سوزان براق در پله‌ ها دنبالش می‌ كرد. هنگامی كه هنوز نیم دوجین پله با هم فاصله داشتند، زن سرایدار كیف را به طرفش دراز كرد و گفت: «به دل نگیرید. حتماً زده بود به سرم. گاهی می‌ زنه به سرم، قسم می‌ خورم، می ‌زنه به سرم. پسرم شاهده.»
پس از لحظه ‌ای كیف را گرفت و زن سرایدار ادامه داد: «یك خواهرزاده دارم كه هفده سالش می‌ شه و دختر خوبیه و فكر كردم بدمش به اون. یك كیف خوشگل لازم داره. حتماً به سرم زده بود؛ فكر كردم شاید براتون مهم نباشه، شما چیزهاتون رو پخش می ‌كنین و به نظر می ‌رسه اهمیتی نمی‌ دین.»
گفت: «می‌خواستمش برای این ‌كه یك نفر اونو بهم كادو داده بود...»
زن سرایدار گفت: «اگه اینو گم می‌‌ كردین یكی دیگه براتون می ‌خرید. خواهرزاده‌‌ ام جوونه و چیزهای خوشگل احتیاج داره، باید به جوونا امكان بدیم. مردای جوونی دنبالشن شاید بخوان باهاش ازدواج كنن. باید چیزهای قشنگ داشته باشه. این‌ها رو بد جوری الان احتیاج داره. شما یك زن بزرگید، شما امكاناتتون رو داشتید، باید بدونین چه حالی داره!»
كیف را به طرف زن سرایدار گرفت و گفت: «نمی ‌فهمی چی می‌ گی. بیا، بگیرش، نظرم عوض شد. واقعاً نمی‌ خوامش.»
زن سرایدار با نفرت به او نگاه كرد و گفت: «من هم دیگه حالا نمی‌ خوامش. خواهرزاده ‌ام جوون و خوشگله، احتیاج نداره به خودش برسه كه خوشگل بشه، همین‌ طوری خوشگله! فكر كنم شما بهش بیشتر از اون احتیاج دارین!»
«در اصل واقعاً مال تو نبوده» این را گفت و رویش را برگرداند. «نباید طوری صحبت كنی كه انگار من اونو از تو دزدیدم.»
زن سرایدار گفت: «از من نه، از اونه كه دزدیدین.» و پله‌ها را پایین رفت.
كیف را روی میز گذاشت و با فنجان قهوه سرد نشست و اندیشید: حق داشتم از هیچ دزدی به جز خودم واهمه نداشته باشم كه آخرش هیچ چیز برایم باقی نخواهد گذاشت.

دسترسی سریع